نسیم نفس خداست....... - مورچه دانای بابا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این تویی که اغیار را ازدل های دوستانت زدودی تا آن که جز تو را دوست نداشتند ...آن که تو را از دست داد، چه به دست آورد ؟ و آن که تو را یافت، چه از دست داد ؟ آن که جز تو را به عنوان عوض پذیرفت، زیان کرد . [امام حسین علیه السلام ـ در دعایش ـ]
مشخصات مدیروبلاگ
 
مورچه[15]
علاقمند به مورچه ها اما از نوع کوچولو و ملوسش! البته مطمئنا هیچکدوم به ملوسی مورچه بابا نمی‏شن.

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت . دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید.

دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .

خدا دانه گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم نفس خداست. مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:

گاهی یادم می رود که هستی،کاشکی بیشتر می وزیدی.

خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!

مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.

نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.

خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.

مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.

خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.

مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.

شوق ادامه گفتن.

پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .

خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.

مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.

هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم  گفت و گوست .